چشمانش پر بود از نگرانی و ترس، لبانش میلرزید، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفتهتر.
ـ سلام کوچولو ... مامانت کجاست؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطرههای درشت اشکش، زلال و بیپروا چکید روی گونهاش.
ـ ماماااا..نم .. ما..مااا.نم ...
صدایش میلرزید.
ـ ا .. چرا گریه میکنی عزیزم، گم شدی؟
گریه امانش نمیداد که چیزی بگوید، هقهق گریه میکرد، آنطوری که من همیشه دلم میخواست گریه کنم، آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشمهایش را از خیسی اشک پاک میکرد، در چشمهایش چیزی بود که بغضم گرفت.
ـ ببین، ببین منم مامانمو گم کردم، ولی گریه نمیکنم که، الان با هم میریم مامانامونو پیداشون میکنیم، خب؟
این را که گفتم دلم گرفت، دلم عجیب گرفت. آدم یاد گمکردههای خودش که میافتد، عجیب دلش میگیرد. یاد دانهدانه گمکردههای خودم افتادم. پدربزرگ، مادربزرگ، پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، کودکیهایم، همکلاسیهای تمام سالهای پشت میز نشستنم، غرورم، امیدم، عشقم، زندگیام.
ـ من اونقدر گمکرده داااارم، اونقدر زیاااد، ولی گریه نمیکنم که، ببین چشمامو ...
دروغ میگفتم، دلم اندازه تمام وقتهایی که دلم میخواست گریه کنم، گریه میخواست. حسودی میکردم به دخترک.
ـ تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی؟
آرامتر شد. قطرههای اشکش کوچکتر شد. احساس مشترک، نزدیکترمان کرد. دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم. گرمای دستش، سردی دستانم را نوازش کرد. احساس مشترک، یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود، تلخی گمکردههامان را برای لحظهای از ذهنمان زدود.
ـ آره گلم، آره قشنگم، من هم مامانمو، هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم، ولی گریه نمیکنم که ...
هقهقاش ایستاد، سرش را تکان داد، با دستم اشکهای روی گونهاش را آهسته پاک کردم. پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد، دستم را کشیدم کنار ...
ـ گریه نکن دیگه، خب؟
ـ خب ...
زیبا بود، چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوهای. لطیف بود، لطیف و نو، مثل تولد، مثل گلبرگهای گل ارکیده. گیسوان آشفته و مشکیاش، بلند و مجعد ...
ـ اسمت چیه دخترکم؟
ـ سارا
- بهبه، چه اسم قشنگی، چه دختر نازی!
او بغضش را شکسته بود و گریهاش را کرده بود. او دستی را یافته بود برای نوازش گونهاش، و پناهی را جسته بود برای آسودنش. امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گمکردهاش، و من، نه بغضم را شکسته بودم، که اگر میشکستم، کار هر دوتامون خراب میشد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل میکردم، حداقل تا لحظهای که مادر این دختر پیدا میشد و بعد باز میخزیدم در پسکوچهای تنگ و اشکهای خودم را با پکهای دود میفرستادم به آسمان ! باید صبر میکردم.
ـ خب، کجا مامانتو گم کردی؟
با تهماندههای هقهقش گفت:
ـ هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر، به آدمها، به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهیهای گذران و بیتفاوت، همه چیز ترسناک بود از این پایین آدمها، انگار نه انگار، میرفتند و میآمدند و میخندیدند و تف بر زمین میانداختند و به هم تنه میزدند. بلند شدم و ایستادم. حالا، خودم هم شده بودم درست عین آدمها ...
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من محکمتر از او، دست او را.
ـ نمیدونی مامانت از کدوم طرف رفت؟
دوباره بغض گرفتش انگار، سرش را تکان داد که: نه
من هم نمیدانستم. حالا همه چیزمان عین هم شده بود. نه من میدانستم گمکردههایم کدام سرزمین رفتهاند و نه سارا. هر دومان انگار همین الان از کرهای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
ـ ببین سارا، ما هر دوتامون فرشتهایم، من فرشته گنده سبیلو، تو هم فرشته کوچولوی خوشگل. برای اولین بار از لحظهی آشناییمان، لبخند زد. یک لبخند کوچک و زیرپوستی، و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده.
قدم زدیم باهم، قدمزدن مشترک همیشه برایم دوستداشتنیست، آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او، که دیگر محشر است، حتی اگر حس مشترک، گمکردن عزیزترین چیزها باشد. هدفمان یکی بود، من، پیدا کردن گمکردههای او و او هم پیداکردن گمکردههای خودش ...
ـ آدرس خونه تونو نداری؟
لبش را ورچید، ابروهایش را بالا انداخت
ـ یه نشونهای، یه چیزی ... هیچی یادت نیست؟
ـ چرا، جلوی خونهمون یه گربه سیاهه که من ازش میترسم، با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شکلات میفروشه.
خندهام گرفت، بلند خندیدم و بعد خندهام را کش دادم. آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد، باید هی کشش بدهد، هی عمیقش کند.
سارا با تعجب نگاهم میکرد
ـ بلدی خونهمونو؟
دستی کشیدم به سرش
ـ راستش نه، ولی خونه ما هم همین چیزا رو داره ... هم گربه سیاه، هم آقاهه آدامس و شکلات فروش ...
لبخند زد. بیشتر خودش را بمن چسبانید، یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت. کاش این دخترک، سارا، دختر من بود ...کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر، فارغ از دغدغهها و شلوغیها، همه آدمبزرگها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم. کاش میشد من و ..
دستم را کشید
ـ جونم؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
ـ ازون شکلاتا خیلی دوست دارم
خندیدم.
ـ ای شیطون، ... از اینا؟
ـ اوهوم ...
ـ منم از اینا دوست دارم، الان واسه هردومون میخرم، خب؟
خندید
ـ خب، ازون قرمزاشا ...
ـ چشم
هردو، فارغ از حس مشترک تلخمان، شکلات قرمز شیرینمان را میمکیدیم و میرفتیم به یک مقصد نامعلوم. سارا شیرینزبانی میکرد، انگار یخهای بیاعتمادی و فاصله را همین شکلات، آب کرده بود
ـ تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره، همش مارو میبره شمال، دریا، بازی میکنیم ...
گوش میدادم به صدایش، و لذتی که میچشیدم وصف ناشدنی بود. سارا هم مثل یک شکلات شیرین، روحم را تازه کرده بود. ساده، صادق، پر از شادی و شور و هیجان، تازه، شیرین و دوست داشتنی
ـ خب .. خب ... که اینطور، پس یه عالمه بازی هم بلدی؟
- آآآآآره. تازشم، عروسکبازی، قایم موشک، بعدشم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم. به همین سادگی. سارا یادش رفته بود گمکردهای دارد، و من هم یادم رفته بود گمکردههایم. چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا میکند که با او دردهایش ناچیز میشود و غمهایش فراموش. نفس عمیق میکشیدم و لبخند عمیقتر میزدم و گاهی بیخودی بلند میخندیدم و سارا هم، بلند، و مثل من بیدلیل، میخندید. خوش بودیم با هم، قد هردومان انگار یکی شده بود، او کمی بلندتر، و من کمی کوتاهتر و سایههامان هم، همقد هم، پشت سرمان، قدم میزدند و میخندیدند
ـ ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون.
دستم را رها کرد، مثل نسیم، مثل باد دوید.
تا آمدم بفهمم چی شد، سارا را دیدم در آغوش مادرش!
سفت در آغوش هم، هر دو گریان و شاد، هر دو انگار همه دنیا در آغوششان است. مادر، صورتش سرخ و خیس، و سارا، اشکآلود و خندان با نیمنگاهی به من. قدرت تکانخوردن نداشتم انگار حس بد و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود. او گمکردهاش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ گرفته بود ...
نمیدانم چرا، ولی اندازه او از پیداکردن گمکردهاش خوشحال نبودم
ـ ایناهاش، این آقاهه منو پیدا کرد، تازه برام شکلات و آدامس خرید، اینم مامانشو گم کردهها ... مگه نه؟
صورت مادر سارا، روبروی من بود. خیس از اشک و نگرانی،
ـ آقا یک دنیا ممنونم ازتون، به خدا داشتم دیونه میشدم، فقط یه لحظه دستمو ول کرد، همش تقصیر خودمه، آقا من مدیون شمام
ـ خانوم این چه حرفیه، سارا خیلی باهوشه، خودش به این طرف اومد، قدر دخترتونو بدونین، یه فرشتهاس.
سارا خندید.
ـ تو هم فرشتهای، یه فرشته سبیلو، خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم. خنده من تلخ، خنده سارا شیرین.
ـ به هر حال ممنونم ازتون آقا، محبتتون رو هیچوقت فراموش نمیکنم. سارا، تشکر کردی از عمو؟
سارا آمد جلو.
ـ میخوام بوست کنم.
خم شدم. لبان عنابی غنچهاش، آرام نشست روی گونه زبرم. دلم نمیخواست بوسهاش تمام شود. سرم همینطور خم بود که صدایش آمد:
ـ تموم شد دیگه.
و باز هر دو خندیدیم. نگاهش کردم، توی چشمش پر بود از اعتماد و دوستداشتن
ـ نمیخوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی؟
لبخند زدم.
ـ نه عزیزم، خودم تنهایی پیداش میکنم، همین دور و براست.
ـ پیداش کنیا. خب؟
سارا دست مادرش را گرفت.
ـ خدافظ
ـ آقا بازم ممنونم ازتون، خدانگهدار.
ـ خواهش میکنم، خیلی مواظب سارا باشید
ـ چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند، سارا برایم دست تکان داد، سرش را برگردانده بود و لبخند میزد. داد زد
ـ خدافظ عمو سبیلوی بیسبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که ...
خندیدم.....
پیچیدم توی کوچه. کوچهای که بعدش پسکوچه بود. یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد، آدرسشو نگرفتم که. هراسان دویدم.
ـ سارا .. سار ... ا
کسی نبود، دویدم. تا انتهای جایی که دیده بودمش
ـ سارااااااااا
نبود، نه او، نه مادرش، نه سایهشان
رسیدم به پسکوچه. بغضم آرام و ساکت شکست. حلقههای دود سیگار، اشکهایم را میبرد به آسمان. سارا مادرش را پیدا کرده بود. و من، گمکردهای به تمامی گمکردههایم افزوده بودم. گمکردهای که برایم عزیزتر شده بود از تمامیشان...
پسکوچههای بیخوابی من انتهایی ندارد. باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان. خو گرفتهام به خوشبودن با خاطرات. گمکردههای من هیچ نشانهای ندارند. حتی گربه سیاه و آقای آدامسفروش هم نزدیکشان نیست. من گمکردههایم را توی همین کوچه پسکوچههای تنگ و تاریک گم کردهام. کوچه پسکوچههایی که همهشان به هم راه دارند و هیچوقت تمام نمیشوند. کوچه پسکوچههایی که وقتی به بنبستش برسی، خودت هم میشوی جزو گمشدهها ...
نوشته شده توسط : ساداتی