عشق تو تویه وجودم، عشق تو گرمیه شبهام
مثله یک راز نگفته، شعله میکشه رو لبهام
عشق تو خون تو رگهام، حسه این چشمای گریون
تنه تو گرمیه آفتاب،تویه چله تابستون
لمسه تو زیباییه،یک شبه رویایه
حسه به تو رسیدن،معکوسه تنهاییه
دلگیرم از فاصله،بخند و آرومم کن
منو به جرم قلبم ،به رویا محکومم کن
نقشه تو زیباییه ،یک شبه آفتابیه
تو رو نفس کشیدن،انکار بی تابیه
مثله خورشید در برم،تنم رو شعله ور کن
رویایه هر شبم رو،با یک بوسه معتبر کن
تنه تو ادامه جاده خورشیده
چشم تو نور رو تنه لحظه هام پاشیده
تا تو با منی نگاهم خیسه یک رویاست
با تو موندنی شدن چقدر زیباست
نوشته شده توسط : ساداتی
وقتی که خاطره رنگ غم میگیره
وقتی که آینه توی شب ماتم میگیره
دلم میخواد با تموم وجود صدات کنم
تو نیستی اما من دلم میخواد نگات کنم
میشد ازگرمی دستات یه خونه ساخت
یه سرپناه عشق واسه این دل دیوونه ساخت
میشد با نم نمای اشکت به دریا رسید
یا که با خورشید نگات به طلوع فردا رسید
میشد که با نور چشات شبو چراغونی کرد
اما تو گفتی من دیگه نمیخوام اسیر بمونم
من باید برسم به آسمون باید که پرنده باشم
نوشته شده توسط : ساداتی
گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم
که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب
به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه
بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟
چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم
و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
نوشته شده توسط : ساداتی
تنها بازمانده یک کشتی شکسته ، توسط جریان آب به جزیره ای دور افتاده برده شد ، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا اورا نجات بخشد ، او ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت ، تا شاید نشانی از کمک بیاید اما هیچ چیز به چشم نمی آمد .
سرآخر نا امید شد و تصمیم گرفت کلبه ای کوچک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت ، خانه را در آتش یافت ، دود به آسمان رفته بود ، بدترین چیز ممکن رخ داده بود.
او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: " خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی ؟ "
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخاست ، آن
کشتی می آمد تا او را نجات دهد .
مرد از نجات دهندگان پرسید : " چطور متوجه شدید که من اینجا هستم ؟ "
آنها در جواب گفتند : " ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم . "
آسان می توان دلسرد شد ، هنگامی که بنظر می رسد کارها به خوبی پیش نمی روند ، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست ، حتی در میان رنج و درد .
نوشته شده توسط : ساداتی
حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.
سبب گریهاش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه میکنم، مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.
شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه میکند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی،
گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و میتوانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه میکنم.
بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانهای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند. ولی شب باز دیدند دارد گریه میکند. وقتی علت را پرسیدند
گفت: هر کدام از شماها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم میخوابم.
مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.
ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه میکرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه میکند، وقتی علت را پرسیدند گفت: بر جد غریبم گریه میکنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!
نوشته شده توسط : ساداتی